دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
نشان و اثر چیزی را یافتن و آگاه شدن به آن، درک کردن، دریافتن، فهمیدن، برای مثال در بیابان هوا گم شدن آخر تا چند / ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم (حافظ - ۷۴۸)، چنان کرد آفرینش را به آغاز / که پی بردن نداند کس بدان راز (نظامی۲ - ۱۰۰)
نشان و اثر چیزی را یافتن و آگاه شدن به آن، درک کردن، دریافتن، فهمیدن، برای مِثال در بیابان هوا گم شدن آخر تا چند / ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم (حافظ - ۷۴۸)، چنان کرد آفرینش را به آغاز / که پی بردن نداند کس بدان راز (نظامی۲ - ۱۰۰)
واقف گشتن. آگاه شدن. اطلاع یافتن. آگاهی یافتن. اطلاع حاصل کردن. دریافتن. دانستن. یافتن. راه بردن. سراغ چیزی یافتن. بحقیقت چیزی رسیدن. (آنندراج). نشان یافتن. فهمیدن. بو بردن. (فرهنگ نظام). کشف کردن. مطلع شدن: مرد درین راه تنگ پی نبرد گرنه خرد را دلیل و یار کند. ناصرخسرو. پی بگمانت نبرده هرچه یقین است ره بیقینت نیافت هرچه گمانست. مسعودسعد. ره رفته تا خط رقم از اول خطر پی برده تا سرادق اعلی هم از علا. خاقانی. بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن. خاقانی. چنان کرد آفرینش را به آغاز که پی بردن نداند کس بدان راز. نظامی. چو اندیشه زین پرده درنگذرد پس پردۀ راز پی چون برد. نظامی. از آن قصه هریک دمی میشمرد بفرهنگ دانا کسی پی نبرد. نظامی. بنشناخت از یکدگر بازشان نه پی برد بر پردۀ رازشان. نظامی. بگوید جملگی با جان و با دل اگر تو پی بری این راز مشکل. عطار. اگر در بند این رازی بکلی پی ببر از خود که نتوانی پی این راز پی بردن بآسانی. عطار. چون شناختی کسی را که بر وی پی نبردی. (مجالس سعدی). ولی اهل صورت کجا پی برند که ارباب معنی بملکی درند. سعدی. خر جماع آدمی پی برده بود. مولوی. نسبتی گر هست مخفی از خرد هست بی چون وخرد کی پی برد. مولوی. مردمش چون مردمک دیدن خرد در بزرگی مردمک کس پی نبرد. مولوی. نقد حال خویش را گر پی بریم هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم. مولوی. در هزاران لقمه یک خاشاک خرد چون درآمد حس زنده پی ببرد. مولوی. تو مگو آن مدح را من کی خرم از طمع کی گوید او من پی برم. مولوی. لبش می بوسم و درمیکشم می به آب زندگانی برده ام پی. حافظ. در بیابان هوا گم شدن آخر تا کی ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم. حافظ. فریادی زد که بعضی از همراهانش بکیفیت حادثه پی بردند. (حبیب السیر ج 3 جزوۀ 4 ص 324). بکنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس بقعر دریا. اقتداء، پی بردن بکسی. تقمم، پی بردن بخاکروبها وجستن آنرا. احتذاء...، بکسی پی بردن. (منتهی الارب)
واقف گشتن. آگاه شدن. اطلاع یافتن. آگاهی یافتن. اطلاع حاصل کردن. دریافتن. دانستن. یافتن. راه بردن. سراغ چیزی یافتن. بحقیقت چیزی رسیدن. (آنندراج). نشان یافتن. فهمیدن. بو بردن. (فرهنگ نظام). کشف کردن. مطلع شدن: مرد درین راه تنگ پی نبرد گرنه خرد را دلیل و یار کند. ناصرخسرو. پی بگمانت نبرده هرچه یقین است ره بیقینت نیافت هرچه گمانست. مسعودسعد. ره رفته تا خط رقم از اول خطر پی برده تا سرادق اعلی هم از علا. خاقانی. بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن. خاقانی. چنان کرد آفرینش را به آغاز که پی بردن نداند کس بدان راز. نظامی. چو اندیشه زین پرده درنگذرد پس پردۀ راز پی چون برد. نظامی. از آن قصه هریک دمی میشمرد بفرهنگ دانا کسی پی نبرد. نظامی. بنشناخت از یکدگر بازشان نه پی برد بر پردۀ رازشان. نظامی. بگوید جملگی با جان و با دل اگر تو پی بری این راز مشکل. عطار. اگر در بند این رازی بکلی پی ببر از خود که نتوانی پی این راز پی بردن بآسانی. عطار. چون شناختی کسی را که بر وی پی نبردی. (مجالس سعدی). ولی اهل صورت کجا پی برند که ارباب معنی بملکی درند. سعدی. خر جماع آدمی پی برده بود. مولوی. نسبتی گر هست مخفی از خرد هست بی چون وخرد کی پی برد. مولوی. مردمش چون مردمک دیدن خرد در بزرگی مردمک کس پی نبرد. مولوی. نقد حال خویش را گر پی بریم هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم. مولوی. در هزاران لقمه یک خاشاک خرد چون درآمد حس زنده پی ببرد. مولوی. تو مگو آن مدح را من کی خرم از طمع کی گوید او من پی برم. مولوی. لبش می بوسم و درمیکشم می به آب زندگانی برده ام پی. حافظ. در بیابان هوا گم شدن آخر تا کی ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم. حافظ. فریادی زد که بعضی از همراهانش بکیفیت حادثه پی بردند. (حبیب السیر ج 3 جزوۀ 4 ص 324). بکنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس بقعر دریا. اقتداء، پی بردن بکسی. تقمم، پی بردن بخاکروبها وجستن آنرا. احتذاء...، بکسی پی بردن. (منتهی الارب)
در بیت زیر، ظاهراً بمعنی پریشان کردن کاری و گسیختن شیرازۀ آن و یا پاداش نیکی کار کسی را از میان بردن آمده است: از یاری تو بریدم ای یار بردی زه کار من زهی کار. نظامی
در بیت زیر، ظاهراً بمعنی پریشان کردن کاری و گسیختن شیرازۀ آن و یا پاداش نیکی کار کسی را از میان بردن آمده است: از یاری تو بریدم ای یار بردی زه کار من زهی کار. نظامی
راهی شدن. عازم شدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) : من ره نمی برم مگر آنجا که کوی دوست من سر نمی نهم مگرآنجا که پای یار. سعدی. ، راه پیدا کردن. (فرهنگ فارسی معین) : اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین. فرخی. رهی نمی برم و چاره ای نمی یابم بجز محبت مردان مستقیم احوال. سعدی. - ره بردن به کسی یا جایی، بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن: چراغی است در پیش چشم خرد که دل ره به نورش به یزدان برد. اسدی. - ، راهنمایی کردن بدان سوی: گرت رای باشد به حکم کرم به جایی که می دانمت ره برم. سعدی (بوستان). رجوع به راه بردن در همه معانی شود
راهی شدن. عازم شدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) : من ره نمی برم مگر آنجا که کوی دوست من سر نمی نهم مگرآنجا که پای یار. سعدی. ، راه پیدا کردن. (فرهنگ فارسی معین) : اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین. فرخی. رهی نمی برم و چاره ای نمی یابم بجز محبت مردان مستقیم احوال. سعدی. - ره بردن به کسی یا جایی، بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن: چراغی است در پیش چشم خرد که دل ره به نورش به یزدان برد. اسدی. - ، راهنمایی کردن بدان سوی: گرت رای باشد به حکم کرم به جایی که می دانمت ره برم. سعدی (بوستان). رجوع به راه بردن در همه معانی شود